مرداب

زنگها براي كه به صدا در مي آيند

۱۳۸۷۱۰۰۳

وصف ِ بَزم ِ يلدا





وصف بزم يلدا

مجلس بزميست . بساط عرق و ورق به پا و چشم ها خمار و سرها ملول و بدن ها تلو تلو خوران از اين ور به آن ور مي لولند . عده اي پافشاري مي كنند كه مست نيستند و حواسشان سر جايشان است . نيش خندي گوشهء چشمانشان ، به حركات مست گونه ام مي نگرند و پوزخندي تمسخرگونه مي زنند . پيك ها پر و خالي مي شود . جعبهء سيگارها خالي شده است . موزيك زندهء تحميلي در گوشه اي از اين مجلس بزم مي نوازد و خود نمايي مي كند
اكنون موزيك زنده خاموش شده و به جايش گرامافوني اورجينال بر كف زمين ولوست و براي خودش مي خواند . دستور صادر مي شود : « كه صدايش زياد است ، پايين بياورش » . در راه ، پا مي رود بر گوشهء گرامافون اصل فرنگ . صدايش قطع مي شود و لحظه اي از نفس مي ايستد . شُك هايي پي در پي بر آن" اصلُ الشئ " وارد مي آيد ، ولي اين همه تلاش دكترگونه بي فايده مي نمايد . انگار نفس هاي آخر را مي زند
در پي اين اتفاق ، صاحب مجلس از دور لقبي جمع گونه بر مست خرابكار مي نهد :
چقدر پستيد شما مستان
چرا پا مي نهيد بر اين اصلان

مستِ پست در جواب مي گويد :
چه نيك است بهرِ يك پيشامد
نگذاريم لقب پست بر خويشاوند

دقايقي بعد صاحب مجلس مي گويد :
اصل است و نيست لنگه اش در بازار
از فرنگ آمده و رقمش هست دل آزار

مستِ پست در جواب مي گويد :
رقمش هر چه خواهد باشد ، ز جيبم مي دهم
حرمت خويش رقمش چند ، به جيبت مينهم
*
گر هم رفته ست به گا آن اورجينال
جيب من سوراخ ست و ندارم در آن يك دينار

شام را تناول مي كنند و مستِ پست در عالم تنهايي خودش فرو مي رود و طاقتش به سر مي رسد . صبر مي كند تا شام به اتمام رسد و ترك مجلس كند
مستِ پست پيش خودش مي گويد :
عجب! در گفتار مي شوي فداي جانشان
ليك در دل مي دهي فحش بر اجدادشان
*
افسوس كه نيست پردهء دلها سوراخ
تا كه بينم آيا فاك است يا كه بيلاخ

مستِ تنها ، حتي به قيمت در خيابان خوابيدن ، از مجلس مي گريزد و در پايان مي گويد :
شكوه و شكايتي نيست د ر كار
نكته اينجاست ، به جا نيست رفتار

و پس از گذشتي به خود مي گويد :
كس نپرسيد احوال من
كه چيست مشكل در كار من
**
نگفتند كه بيا حلش كنيم
چاره اي پيدا كنيم ، رفعش كنيم

مدتي بعد به صاحب مجلس خطاب مي كند كه :
چو نيستي اهل بيت ، شعر و نوشتار
سخن گويم تو را درين حيطهء گفتار
عجل كن بر شيوهء كردار تيمار
تا نباشد در تضاد كردار و پندار
***
نويسنده و طراح عكس : مهدي
يلداي 86

۱۳۸۶۰۸۰۴

دور و نزديك




ابرها مانند قطاري
در گسترهء افق ايستاده اند
بدون حركت



باران باريده
به ظاهر
شهر جامهء پاكي بر تن كرده



در جايي نشسته ام كه
آدم ها مي آيند و مي روند ، نزديك و دور مي شوند
وقتي دورند
انگار كه هيچ اند
انگار كه پوچ اند


86/01/26



۱۳۸۶۰۶۳۱

روش زندگي

روش زندگي
انسانها به دو روش زندگي ميكنند : ۱- روش سرخپوستي ۲- روش امريكايي
در شيوهء اوّل هر انسان با يك چادر و يك بوفالو و يك زندگي ساده امورات را مي گذراند ولي در شيوهء دوم چندين هزار بوفالو فدا مي شوند و يا زخمي مي گردند تا به وسيلهء آن خانه اي مجلل ساخته شود و هر روز به تعداد كشت و كشتارها اضافه مي شود تا وسايلي براي آرامش فراهم گردد . در اينجا اين دو زندگي را مقايسه مي كنيم . گروه اوّل ممكن است زندگي ساده اي داشته باشد و هيچ گاه به آن خانه مجلل و وسايل جانبي اش دست پيدا نكند ولي در عوض بعد از كار چپقي مي كشد و مناظر طبيعي را نگاه ميكند و در دنياي كوچك خود آرام و خوشبخت است ، اما گروه دوم ، با وجود تمام اين امكانات هر روز بوفالوي بيشتري را به خاك خون مي كشد و در آخر به سراغ سرخپوست و بوفالواش مي رود و هيچ گاه فرصت نگاه كردن به مناظر و زيبايي هاي زندگي را پيدا نمي كند و حسرت يك زندگي آرام و بي دردسر را به گور مي برد
نوشتهء: حميد

برچسب‌ها:

۱۳۸۶۰۶۲۴

باز رمضان آمد


باز رمضان آمد ، ماه نعمت و بركت ، صفا و صميميت ، عشق و محبت
باز رمضان آمد ، تا صبح ها برخيزيم و سحري بخوريم و تا افطار درس ها بياموزيم و گرسنگي ها بكشيم
با رمضان بوي خوش آش رشته و شله زرد آمد . پرخوري ها آمد ، رودل كردن ها و نفخ كردن ها آمد ، تنبلي ها آمد ، از زير كار دررفتن ها و بي حوصلگي ها آمد ، بوي بد دهان ها و زير بغل ها آمد ، گراني اجناس آمد ، تظاهرها و رياكاري ها آمد ، سريال هاي بي مزه و خرافات آمد ، كم كاري ها و پيچوندن ها آمد ، خواب هاي روزانهء قبل از افطار و خميازه ها آمد ، شعارها و نصيحت ها آمد ، يواشكي لمباندن ها و نوشيدن ها آمد ، در عوض بسياري از چيزهاي بد كنار گذاشته شد . كار كردن براي مردم ناسپاس ، خوش بو بودن و فعال بودن ، فكر كردن و مطالعه . گفتم مطالعه ، ياد اين نويسندگان و وبلاگ نويسان از خدا بي خبر افتادم كه در اين ماه براي مدتي از دستشان راحت مي شويم ، چرا كه روز روزش كسي نبود كه نوشته هاي صد من يه غاز آنها را بخواند ، چه برسد الآن كه ماه ذكر و دعا و تلاوت آيات شريفه است
اي برادران و خواهران روزه دار ، در اين ماه مبارك براي اين از خدا بي خبران دعا كنيد تا شايد بجاي نوشتن و معصيت كردن ، به راه راست هدايت شوند … آمين يا رب العالمين
آرزوي قلبي ما اين است كه اين بار با آمدن رمضان ، ديگر خبري از اين نابخردان نباشد تا ما با خيال آسوده از بركاتش بهره ببريم
نوشتهء : حميد

برچسب‌ها:

۱۳۸۶۰۵۲۳

استمناء .... +18

حجت الاصلاح وال... : خواندن اين مطلب به زير 18 سال توصيه نميشود
**
استمناء بر وزن استفراغ ، نوعي بالا آوردن ميباشد . گرچه تفاوتهاي بسياري بينشان است ، ولي نمي شود از تشابهاتشان گذشت . منجمله از شباهت ها اينكه هر دو بر اثر زياده روي ، روي ميدهد . استمناء ، زياده روي در ماليدن و استفراغ ، زياده روي در خوردن و آشاميدن است كه هردو از دهانه اي بيرون ميجهد و گاهي هم ميپرد
*
البته مي دانيد كه دلايل استفراغ ،‌ جز زياده لمباندن و نوشيدن ، موارد ديگري را هم شامل مي شود كه در اين مبحث نمي گنجد . همانطور كه ميدانيد زياده خوردن دليل بر استفراغ و استفراع دليل بر زياده خوردن نيست ، و حالا چرا نوشيدن ؟؟ خواهر يا برادر من ، نوشيدن داريم تا نوشيدن . يك بنده اي مي نوشد معده اش باد ميكند ، ديگري مي نوشد في الرفع تشنگي ،‌ و يكي مي نوشد محض شنگولي . اولي و دومي حلال ، و سومي حرام است . بسا فقط سومي باعث استفراغ مي شود ( و بهتر بگويم ، باعث تگر‌) و آن هم به خاطر حراميتش
*
مادهء 2756 قانون خمر ميگويد : اگر شخص حرام خوار و شنگول ، انسان مؤمني باشد و پشيمان از كردهء خود ،‌حكم تگر را بر وي وارد ميسازيم تا حرام از بدن خارج شود ، و اگر مؤمن غير نادم باشد ، آنقدر وي را در حالت بيا و نيا(دنيا و برزخ) يا همان عُق قرار مي دهيم تا زجر كشد و از كردهء خود پشيمان گردد . اگر هم طرف كافر باشد (كافر، كافر است و نادم و غيرنادم ندارد ديگر) ، ميگذاريم حالش را بكند و به حرام خواري هاي بعدي ادامه دهد، چه بسا كه جايش در دوزخ خواهد بود
*
من باب تگر‌: تگر در دو حالت روي ميدهد : الف- آبشنگولي (عرق) به مزاج طرف نمي سازد و تگر ميزند ب- شخص حرام خوار زياده روي ميكند و تگر ميزند . در احكام آمده است كه اي آدم حسابي ، اي آدم نفهم ، وقتي ميزون و شنگولي ،‌پيك بعدي را نخور . مگر عرق ، ترياك است كه ميخواهي آسمانها را يكي يكي طي كني و به عروج برسي !!!ا
*
استمنا عملي از روي عمد و استفراغ عملي غير عمد ميباشند . گرچه مي توان با انگشت انداختن ، استفراغ را عملي عمد دانست . و گرچه استمنا هم مي تواند عملي غير عمد باشد كه به آن مي گوييم جنب
*
در باب جنب : اگر انزال در خواب و بدون هيچ وسايلي صورت گيرد ، نام جنب را بر آن مي نهيم . جنب بر وزن اُتوء ، برگرفته از اتوماتيك (منبع:آكسفورد چاپ كمبرين حوزهء علميه) به معناي ناخودآگاه سررسيدن و گندزدن است . در فرهنگهايي ديگر ، مهمان سرزده هم معني شده است
*
در باب انزال : اي بابا ، نزده ، زرتي ، آبش ، لا افتاد(راه افتاد) ؛ در فرهنگنامهء رورل الله (دهخداي سابق) اين جمله مخفف انزال مي باشد . در فرهنگ نامه هاي اسلامي هم ، انزال من باب اسهال ، ريشه اش نزل ، به معناي نزول كردن (بر وزن نعوض كردن) است . بي شباهت به اسهال نيست ، به اين دليل كه هر دو نزول ميكنند و به عبارتي مي آيند از نهانخانهء درون
*
شباهت ديگر استمنا و استفراغ ، خارج شدن مايع از بدن است . ماهيت مايع ها فرق ميكند و گرچه كاربرد اولي بسي فراتر و گر ناروا ريخته شود ، حرام است . در قانون جمهوري جنسي ، شرح ريختنش ذكر شده است .
بر طبق مادهء12760 همين قانون ، مايع حاصل از استفراغ هر جا ريخته شود حلال و بر آب روان مستحب است .
و بر اساس مادات 7260 الي 7400 همين قانون ، ريختن مايع حاصل از استمناء در هر مكاني جايز نمي باشد . اگر بر ملبسه يا خشتك و يا بر سطح پر رفت و آمدي در مكاني نزول شود ، آن مكان را نجس خواهد كرد . فرد مستمني را منجس و مكان نزول را نجاس نامند(معادلات جنسي ، نوشتهء فريدون معروف به فرويد ، چاپ انتستيتو پاسدار حوزهء علميه) . لهذا چون مايع انزال شده ، چسبنده و لغزنده ميباشد ، بايد بر مكان نجس شده (نجاس) ، خاك ريخته و بعد از خشك شدن ، با جسم تيزي آن را تراشيده و به خاكروبه منتقل كرد(آزخاك ، نوشتهء خاكازيان ، دانشگاه صنعتي قم)ا
*
تذكره : مدرنيتهء استمناء را بچه سوسول ها ، جلق گويند كه ما در اين جا از گفتن آن صرف نظر كرديم . جلق را ميزنند و استمناء را ميكنند وزدن با كردن تفاوت هايي دارد كه فعلا در همين جا مطلب را به پايان ميبريم
*
والسلام نامه تمام
*
منابع
آكسفورد2008چاپ كمبرين حوزهء علميه
God Rural:دهخداي سابق
معادلات جنسي نوشتهء فريدون معروف به فرويد ، چاپ انتستيتو پاسدار حوزهء علميه
آز خاك ، نوشتهء مهندس خاكازيان ، دانشگاه صنعتي قم

۱۳۸۶۰۴۲۵

برحه اي از زندگي


وقتي پردهء اتاقم را كنار زدم ، حيرت زده شدم . مردابي را در برابرم ديدم كه حتي پرنده اي در فرازش پرواز نمي كرد . وزش باد هم نبود تا رقصي به اين مرداب مرده بدهد . به آسمان كسوف زده نگاه كردم كه از فرط درخشندگي آفتاب ، به كدري ميزد ، طوري كه انگار دارم از ماه به خورشيد مينگرم . لحظه اي فكر كردم كه در خوابم . چشم هايم را با پشت دو انگشت شصت ماليدم و دوباره آنها را گشودم . نه مثل اينكه خواب نيستم . بيدارم و روي دو پايم ايستاده و با يك دستم پرده را به صورت كنار زده نگاه داشته و با دست ديگرم ، حاشيهء پنجره را لمس ميكنم . قلبم هري مي ريزد و نفس عميقي ميكشم . خستگي و كرختي اي چنان تنم را فرا گرفته كه پرده
را انداختم و به روي تخت خواب مي افتم
.
فكرم مثل يه دفترچهء خط خطي و شلوغ پلوغ ، پر از مسائل حل نشده و تكاليف انجام نشده اي بود كه گويي بايد به معلمم تحويل دهم . خواب هم نه چاره اي بود و نه راه فرار . مگه ميشد با اين همه مسئله و تكليف حل نشده خوابيد ! خوابي به اميد تكرار و نوميدي ديگر ؟!؟! پلك هايم را روي هم گذاشتم و درازكش روي تخت باقي ماندم . فكر امتحان اجباري هفتهء بعد مانند ملاقه اي درون قابلمهء ذهنم مشغول همزدنش شد . امتحاني كه به جز نمرهء پوچ و كذائي ، هدف ديگري نداشت
.
چطوره پاشم برم سراغ كتاب يا اينكه برم يه فيلم بذارم ببينم تا بلكه وقتم بگذره و چيزي دستگيرم بشه ... نه ، اينم جز سنگين تر كردن ترازوي ذهنم فعلا لطفي در حقم نمي كنه . گرچه علاقهء زيادي بهشون دارم . ميرم سراغ داروها ، تا يه قرص آرامبخش بردارم ... اما اينم فقط بقاي يه خواب سنگين و كسالت بعدش را تضمين ميكنه . از آرامبخش پشيمون ميشم و ميرم سراغ كامپيوتر تا آهنگ گوش كنم ... اما هرچي آهنگ تو كامپيوتره ، تكراريه ، تكراري كه از فرط پوسيدگي ، پودر ميشه و روي زمين ميريزه ، مثل يه برحه اي از زندگيم و فردايي كه در انتظارمه . كاش يه مسافرت پيش بياد تا بلكه از اين حال و هوا درم بياره ... نه بابا ، مسافرت هم برام حكم تبعيدگاهي را داره كه دلتنگي خونه را برام به ارمغان مياره . آهاااان ، خوب شد يادم افتاد ... بهتره برم سراغ همدم هاي قديميم ، يعني ورق و قلم ... شايد تو اين اوضاع بشه يه چيز تلخي روي ورق يادگاري بنويسم ... هه زكي ... با اين فكر شلوغ و درهم و برهم آخه چيزي واسه نوشتن ميمونه ، به غير از فكراي درهم وبرهم ، حوصلهء نوشتن هم كه برام نمونده ! بهتره يه چيزي بخورم ... اما كو اشتها ؟! فقط اشتهاي كدري مونده كه معده ام را مي فشاره ، آنچنان كه غذا مطلقا حكم بقايم را داره
.
تو يه دريايي در حال دست و پا زدن و غرق شدنم ، و آنهايي كه در ساحل در حال تماشا هستن ميگن : دركت ميكنيم ، دركت ميكنيم ، مي دونيم بد وضعيه ، ببين غروب خورشيد چه زيباست ... در حاليكه غرق شدنم را نمي بينند و وانگهي كه آنها هم در حال فرو رفتن در شن هاي ساحل اند
.
خوشا به حال ماهي هايي كه نمي دانند غرق شدن چيست ، خوشا به حال ترياكي وافوري هايي كه دنياشان منقل و وافور و تلشان است ،‌ و خوشا به حال خفتگان ابدي
.
خرداد 86

۱۳۸۶۰۳۲۲

بد حجابي


گويند : " هر زمان با پتك بر كلهء ضرر بكوبيد ، منفعت است ". گرچه طرح توسعة الحجاب و كشفَ الفساد را ديرزماني آغاز نموده اند ، ليك بر طبق ضرب المثل بالا ، منفعت است

چه نيك كه سروكلهء مُوكلين و مُبشرين و مُضربين پيدا شد تا جلوي اين مدپراكني ها و پاچه نمايانگري ها و مانتو دم باسن ها و آرنج بيرون اندازها و مو به آسمان سيخ شدگان و غيره وذالك ها را بگيرند معهذا صراطي باشد تا فرهنگي زنده و لكهء ننگي را از جامعه بزداييم . دَمشان گرم و ﺃحسنتُ للمأمورين

اين مدگرايان ديگر شورش را در آورده اند . آنچنان شلواري پوشند كه گويي قصد دست به آب را دارند و آنچنان مويي بيرون اندازند كه گويي خانهء خاله س ، البته اگر پسر خاله اي در ميان نباشد ، و آنچنان مانتويي برتن كنند كه چاكشان از جلو و عقب ، آب دهان هر نديدهء بي جنبه را به راه مي اندازد

اينها ميخواهند نام جمهوري اسلامي (!) را زير سؤال برند ، البته اگر سؤالش بي خطر باشد

بد نيس خاطرهء يه دختر بد حجاب را از زبان خودش بشنويم ( البته با تصوير شطرنجي تا مايع شهوت ديگران نشود ) : (( يه روز بعد از ظهر تنهايي رفته بودم پياده روي ، تيريپم هم بد نبود . همچنان در حال قدم زدن بودم كه يه باراباس اومد كنارم ايستاد . ديدم در عقب باز شد و دو موجود دو پاي سياهي ازش بيرون اومدن و پريدن جلوم ، شكل و شمايلي عجيب داشتن ، دماقشون بيشتر از جاهاي ديگرشون به چشم ميومد و رنگ پوستي كه بر چهره شان زار ميزد ، تقريباً چيزي شبيه انسان و هيبتي تو مايه هاي كلاغ سياه ، البته دور از جون كلاغ هاي عزيز ، سوء تفاهمي پيش نياد . واي كه چه حالي داشتم ، قلبم تاپ تاپ ميزد . مي خواستم پا به فرار بذارم كه ياد يه بدبخت بيچاره اي افتادم كه فرار را بر قرار ترجيح داد و تيري بيش نصيبش نشد . ايستادم و ساختم و سوختم . موجود دهشناك بهم گف : " يالا سوار شو تا كفارهء گناهانت را كف دستت بگذاريم ". من هم كه ترسيده بودم گفتم : " سوار ماشين غريبه نميشم ، مامان بابام اجازهء همچين كاريو بهم ندادن ، البته سوار ارابهء موجودايي كه معلوم نبود از كدوم جهنم دره اي اومدن ". يهو ديدم از در جلوي باراباس ، يه لاقباي چهارشونه اي از نوع نر همون موجودات دو پاي سياه ، پياده شد . يه يوني فرم سبز لجني با چكمه اي سياه و چهره اي پر از مو داشت كه منو ياد آدماي اوليه اي انداخت كه هنوز چاقورو اختراع نكرده بودن . هيكل گنده شو جلو انداخت و با صداي زمختي كه بي شباهت به چهره ش نبود گف : " سوار ميشي يا با زور سوارت كنيم ..‌ ؟ " مي خواستم داد و هوار راه بندازم كه شايد مردم به دادم برسن ، اما ديدم اين رعيت پايين تنه پرست و پول دوست ، كه سرشون با آلت مباركشون بازي ميكنه ( كه الهي حكومت قربونشون بره ) ، تخم جلو اومدن رو ندارن . خودمو ناتوان ديدم و ناچار سوار شدم . بين اون دو موجود سياه ، ‌روي صندلي عقب نشستم . واي كه چقدر هيجان داره وقتي براي اولين بار سوار باراباس ميشي . از پر غو هم نرمتر ميره . خلاصه بحث رو كوتاه ميكنم . بعد از تأييد يه تعهد در محضر دادگاه عدل نيروي انتظامي (!) ، به توبه نائل آمدم و الآن يه دختريم كه حس ميكنم بعد از اين ماجراها ، گناهانم پاك و رهسپار بهشت خواهم شد

مناظره مي كنيد كه چگونه يه آدم از دام شيطان رهايي جسته ( و خانه را به خيابان ترجيح داده ) و ديگر مايع فساد در جامعهء نيست ؟! أحسنت به اين مأموران موحش و مبشر كه جز خير ما چيزي نمي خواهند ، خيري كه جز منفعت خود و بالا دستي ها ، چيز دگري نيست . داستان هاي مستند كثيري از اين نوع موجود مي باشد كه من ختم كلام را في الحال و الفي المكان مستحب دانسته و بنده را شخصاً درگير معصيت اين داستان پراكني هايي كه مسبب شهوت غير ميشود ، نمي كنم . تا الآن هم شايد بسياري از شما با تصور كردن شلوار كوتاه و پاي بلورين و باسن قلنبهء آن بنت الشيطان و آرنج بي ريخت و بازوي ورقلنبيدهء آن ابن الابي ها ، به مقام حشريت نائل شده و جاي مباركتان را تر نموده باشيد

والسلام و نامه تمام
واستغفر اللمأمورين ربي و اتوب الي موكلين و مضربين
الهي آمين



۱۳۸۵۱۱۰۸

غروب زمستاني

غروب زمستاني
خورشيد پس از به آغوش كشيدن زمين ، نفس زنان به افق نزديك ميشود
شعشعه هاي طلايي رنگش ، بر روي ديوار اتاقك خالي از شور و شادي ،‌ كه قالب طلايي رنگ را نقاشي ميكند ، جاي خود را به سوز سرد زمستاني مي دهد
جو سرديست كه انعكاس وق وق سگ ها ، درونش موج مي زند
درختان لخت و پتي ، به جاي جامهء سبز ، با هجوم زاغ ها ، جامهء سياه بر تن مي كنند ، مي گويند : غروب نزديك است ؛ مرگ نزديك است ، و شب ، درختان سياه پوش را در خود حل ميكند ... فرصت براي پوشيدن جامهء مشكي اندك است
درختان پير پشيماني كه از تيغ برندهء تبر جان سالم به در برده را با تجربه اي كهنه تبعيد كرده اند ، با جامه اي افكنده از تن ، در سرماي تبعيدگاه زمستان
دوروبرم را نگاه ميكنم ، نه صداي خش خش برگيست و نه صداي نم نم بارون ، نه حضور ابري ، نه غرش رعدي ،‌ نه جامه ايست نه زاغي ... و نه دودي كه از دودكش خانه برآيد و نه چراغي در دست عابري
كي پايان خواهد يافت اين سكوت مرگبار در مرگزار سكوت سرد و سياه
در افق به دارش آويختند و خونش ، جام شراب سرخ رنگ افق را پر كرد ، و شب آن را نوشيد
آره ، منظورم آن خورشيديست كه وقتي در ظهر زمستاني بهش پشت ميكني ، با دست نوازشش پشتت را مي سوزاند از گرماي وجودش

۱۳۸۵۰۸۰۷

شب احيا

احياي من شبهاي باراني ست
من بجاي زمزمه هاي مكرر مي سرايم
و بجاي كتاب بر سر گرفتن
فكرم را در سر
و احساسم را در دل
جاني دوباره مي بخشم
_
در فنجانم ، شراب بيداري ست
و آرزويم بيدار ماندن
دعايم خود را يافتن است
بر بالهاي احساسم سوار و به اوج آسمان مي روم
_
همنشيني نيست جز برگ
و قلمي كه در دستان سردم مي ايستد
اوست بهترين همدم
در شبهاي تنهايي و سرد
مي شنود و سخني نمي گويد
و فقط مي شنود
اوست بهترين همراز
و تا وداع پاياني
رازم را در خود ، حبس مي كند
_
شب را زنده مي دارم براي درنگ
درنگي براي سرودن
و خود را تهي كردن
درونم حوضچه ايست كه
با زخمهاي مكرر پر مي شود
_
بايد بيدار ماند
بايد سرود
و بايد گفت
....

بزن باران

بزن باران صفا ده دل ياران
بشوي سرمه هاي چشم ياران
بدم روحي بزرگ در جسم خسته م
بده حال و هوايي دگر را
_
من آشناي غريبم
آن آشناي غريب در انتظار تو
_
اي ابرها بياييد سقفي بسازيد
بزن باران كه صدايت با من آشناست

۱۳۸۵۰۷۲۹

پاييز

آفتاب از نفس افتاده و اشعه هاي آن كه خود را با نفس بريده به پنجره ها مي كوبند
هوايي كه نسيمي از سوز پاييزي در خود دارد و به تن رسوخ مي كند و آن را مي لرزاند
صداي خش خش برگهاي خشك شده و پير ، زير پا ، در بعد از ظهري ملايم ، همراه نسيمي لرز آور كه تن را مانند بيد مي لرزاند ، پيام آور دنيايي نو است
خورشيد زرد رنگي كه به سفيدي مي رود ، در آسمان آبي پر رنگتر از هميشه ، كه در انتظار پنهان شدن پشت ابرهاي از راه رسيده است
سكوت و آرامش ، و ملايمتي كه در بعد از ظهرهايش پيداست
و اينك بوي پاييز مي آيد...

۱۳۸۵۰۶۰۵

بشقاب هاي اخفالگر

معلوم نيس كه چي تو فكر مقامات عاليرتبهء رژيم مقدس جمهوري آخوندي خطور كرده كه دوباره به فكر جمع آوري ماهواره ها افتاده و نيروهاي شريف انتظامي را به خدمت گرفته تا اين كار مقدس و خداپسندانه يعني جمع آوري ماهواره ها را به انجام برسانند

كاش من هم با اين ماموران شريف همكاري ميكردم تا شايد تقديري پيش مي آمد و پايمان به يكي از اين سيم هايي كه فسق و فجور را از " ال ان بي‌ " به خانه ها ميبرد ، گير ميكرد و به پايين مي افتادم تا به مقام شهادت نائل ميشدم . افسوس كه شهادت از اين نوعش نصيب بندهء حقير نمي شود ، چون شايستگي اش را ندارم

وقتي به فراز شهر تهرون به پرواز در مي آي ، فسق و فجورهاي گرد بشقاب مانند را مي بيني كه مردم را اخفال كرده و به جز صحنه هاي مبتذل ، افراد مبتذل و صداهاي مبتذل كه شنيدنش به نفع رژيم نيست را از آن ور مرزها ميگيرد و به خانه ها مي برد

آهاي مردم آگاه باشيد ، خودتون با دستان خودتون رسيورتان را زير پا خرد كنيد تا بچه هايمان را از بي بند و باري نجات بخشيم و خودمان را از آتش جهنم و هم چنين از زير فشار غرب كه مي خواهد اين جمهوري و اين اسلام را از ما بگيرد ، بيرون بكشيم ، و به سخنان الهام بخش آيت الله ها گوش فرا دهيد تا به بيراهه نرويد ، اينها اولاد پيغمبرند

حكومت نه بخاطر اينكه ذهن مردم را از مسائل اساسي و مهم دور كند بلكه بخاطر از بين بردن فساد است كه به خانه هايتان هجوم مي آورد ، و چون رژيم نسبت به عوام دلسوزي وافري دارد ، نمي خواهد عوام بفهمند كه پشت پرده چه خبر است ، و اين كه پروندهء هسته اي ايران دارد با شكست مواجه مي شود . به همين علت فكر و جاهاي ديگر مردم را با چيزهايي مشغول مي كند تا نگران اوضاع مملكت نباشند

شايد هم رسيورهاي جديد وارد شده و رژيم زحمت جمع آوري رسيورهاي قديمي را از دوش مردم برداشته و به دوش نيروهاي شريف انتظامي افكنده باشد

و تنها مي توان صبر را از اين مستر ديشهاي كثيف فكسني ياد گرفت كه زير بارون و آفتاب سوزان و طوفان ، و از همه مهم تر زير لگد و پتك و از بالا پرت شدن ها ، شكايتي نمي كنند

مطلب آخر هم ضرب المثلي راجع به مستر ديش هان كثيف : " خواهي نشوي رسوا ، خود را بكن پنهان

۱۳۸۵۰۴۳۰

حس شوم


احساساتي وجود دارند كه مثل سايهء شومي بر تن مي افتند كه گريزي از آنها نيست
مي خواهم شرح حال يكي از اين احساس ها را بنويسم ، هموني كه يكدفعه سروكله اش پيدا ميشه و مثل خوره به جون آدم مي افته . راه حل هميشگي اش را نمي دانم ، شايد هم راه حلي براش نباشه . هيچ خبر تازه اي نيست ، يك لحظه همه چي يكنواخت جلوه ميده . حتي علاقه هات هم ، رنگ خاكستري بخود مي گيره . رو زندگي غبار كم رنگي مي افته و چاره اي جز گذروندن نيست . رشتهء افكار گره خورده و هي مي خواي بازش كني كه آخرسر خسته ميشي و دست مي كشي . دلت مي خواد فنجان قهوه اي كه روبروت روي ميزه را برداري و با آخرين قدرت به ديوار بكوبي . دلت مي خواد سرت را بگيري و دور خودت بچرخي . ميري سراغ آهنگ ، آهنگ هارو جستجو ميكني . پيداش ميكني ، صداشو تا مرز كر شدن ميبري . جاز و گيتاربرقي و صداي ديوانه اي كه داره مثل يه اربده كش ميخونه . آخ كه چه حالي ميده . اما باز خسته ميشي ، ميري سراغ يه آهنگ لايت . دلت ميخواد بشيني گريه كني كه گريت در نمياد . اين دفعه دلت ميخواد ميز را برداري و بكوبي به پنجره . هيچ كاري را در توانت نمي بيني . داد زدن هم شعلهء درونت را فروكش نميكنه . اگه دوروبرت كسي دركت نكنه به فكرت ميرسه بري پيش مشاوره هاي دودره باز . وقتي وارد مطب يا اطاقش ميشي اول بايد پول بدي ، حتي اگه بخواي بري يه سلام كني و برگردي بايد دست كني تو جيبت و پول دربياري ، فقط مواظب باش از فرط عصبانيت چيز ديگه اي در نياري . از وقتي وارد اطاق جناب مشاور ميشي تا موقع بيرون اومدن ، نيم ساعتي طول ميكشه كه بيست دقيقش خودش زر زده و تو ساكت بودي و بعدش ميگه هفتهء بعد هم بيا . اين هم از مشاوره هاي دلسوز ما . آت و آشغالاي خواب آور هم كه فقط بلندت ميكنه و مي كوبونتت روي تخت خواب ، كه جز كرختي چيزي عايدت نميشه . بهترين غذاي دنيا هم مثل يه نون كپك زده جلوه ميكنه ، اصلن اشتها كيلويي چنده ! با يه شيشه شراب چطوري ؟ اگه باشه كه چه بهتر . البته من شراب كمتر از بيست سال نمي خورم ، هه..... اگه الان عرق سگي هم بيارن عين سگ ميخورم . ولي اميدوارم كه مستيم به خوبي و خوشي و بدون هيچ تگر و كسافت كاري تموم بشه . اما دوباره روز از نو و حالي بدتر و خمارتر . ديدي راه حلي براي اين احساس نمي توني پيدا كني . چه بخواي چه نخواي بعضي ها دچار اين احساسات ميشن كه اين هم گوشه اي از شرح و حال اين احساس نه نه مرده بود . تا احساس بعدي باي باي . مواظب خودت باش

۱۳۸۵۰۴۲۹

مرگ


نهال مرگ در ذهن خسته ام به خاك افكنده شد
كاش اين نهال درخت تنومندي نشود
روزگار و شرايط دارن به اين نهال آب و غذا مي دهند تا رشد كند و شايد هم خودم
سرنوشت چيز عجيبي ست
ما سرنوشت را مي سازيم يا برايمان مي سازند
سرنوشت گاهي بسان سرابي ست در وادي زندگي
وگاه جزيره اي در درياي زندگي

زندگي دوباره


زندگي دوباره

پلي ميان دلهايمان زده شد
باد خنكي وزيد و من وتو را با هم آشنا ساخت
لطافت صبح تو را به يادم مي آورد
تو با من غريبه نيستي
احساست با من آشناست
من خودم را با تو پيدا كردم و اگر بري ، گم ميشم

چيزي بنام عاشقي

عشق و عاشقي
از اون روزي كه چشمش به چشم اون دختره افتاد فهميد كه قلبي تو سينه داره كه ميتپه . به اميد ديدنش مي رفت بيرون . ميگه كه خيلي دختر خوب و نجيبيه(ارواح عمش) . الآن آدماي كوته بين و نادون به هر دختري كه باكره باشه ميگن نجيب و سالم و به هركي كه نباشه ميگن خراب و هرجايي ، البته بيشتر اين مردم ايران و نه همه . خلاصه بگذريم داشتيم ميگفتيم ، هر موقع كه مي ديدش قلبش تپيدن را آغاز ميكرد ، پس بايد تا حالا مرده بوده كه قلبش نمي تپيده . الا و بلا گير داده كه فقط همين دختر و بس . چه جالب كه اين آقا پسر با يه نگاه تونسته به افكار و درونيات اين دختر خانم پي ببره . از وقت ديدنش تا رسيدن بهش ، زندگي به كامش تلخ شده بود . فكر نميكني به اين خاطر بوده كه مدام در پي قاپيدنش بوده كه مبادا از دستش بده ! خلاصه حال و روز اين آقا پسر گل و گلاب به هم ريخته بود . چه مي دونست شعر چيه ، شاملو و فروغ كيه ،‌ از موقعي كه عاشق شد يعني از اون موقع كه قلبش تپيدن را آغاز نمود شاعر هم شد . ديگه طاغت نمياره و پا پيش مي زاره و با اين دختر دوست ميشه . دوران دوستي خوبي داشتن . دست همو ميگرفتن و تو خيابونا پرسه ميزدن ، پسره ديگه خيلي ولخرجي كنه شام مي رفتن بيرون يا مي رفتن كافي شاف . پسره ميگه هركاري بگي انجام ميدم فقط با من ازدواج كن . حتي شده حمالي ميكنم تا تو راحت باشي . چه خوب ، عشق آدم كون گشادو به حمالي هم ميكشونه . خلاصه ازدواج سر ميگيره و مدتي ميگذره . اولاش تازگي داشت ، رؤيايي بود . شرايط سخت تر و سخت تر ميشه . از صبح تا شب كار ميكنه و ... . آقا پسر ميبينه كه داره كم كم كونش پاره ميشه و فايده نداره . ميگه من اون موقع ها خام بودم ، داغ بودم . الآن ميفهمم كه ما فكرامون به هم نمي خوره . موقع سكس هم كه انگار پيش باباش مي خوابه . اگه به عشقش هم پايبند مي بود هرروز از فرط عاشقي دختر بيچاره را به انفرادي مي انداخت تا ازسر كار برگرده . اگه عشق گوشه اي از اين باشه ، يا خيلي از اين داستانها و عشق و عاشقي هاي الآن ، پس همه بايد عاشق باشن . اگه عشق اينجورياس كه جبران خليل جبران بجاي اينكه بره كتاب پيامبر را بنويسه بايد مي رفت كتاب بامداد خمارو مي خوند . و اگه عشق اينه ، ديگه هوس جايي نداره . اين يكي از هزاران داستان عشق و عاشقي بود كه نوشتم . پس از اين به بعد كلمهء عشق را بجاي شيفته شدن يا دوست داشتن و يا هوس بكار نبريم
اميدوارم كه مفهوم عشق در درون آدما رشد كنه

I Wish


ميخوام پرواز كنم و هيچ وقت پايين نيام
ميخوام درد همه رو بدزدم و بندازمشون دور
ميخوام همهء بديها تموم بشه و نفس تازه اي بكشم
ميخوام تكه سنگها رو به شيشهء پنجرهاتون بزنم و بيدارتون كنم
هي ، بزار روحت ، خورشيد و روشنايي روزاي بد و تاريك بشه
چرا سعي ميكني چراهايت را پشت نقاب قائم كني
من ميخوام درمونت كنم ، از تاريكي دورت كنم ، چرا فرار ميكني
من اينجام تا فقط كمكت كنم
ميخوام به عرصهء رؤيا و خيال پا بزارم
بفهم چرا هيچ وقت تنهات نمي زارم
ميخوام وحشت و ترست را بدزدم و به يه دنياي دوردست ببرم
الآن ديگه هيچي واسه ناراحتي وجود نداره ، وجود داره ؟
پس فقط باور كن ، باور كن
ترجمهء شعري به زبان انگليسي سرودهء يه دوست نازنين

*****