زنگها براي كه به صدا در مي آيند

۱۳۸۶۰۴۲۵

برحه اي از زندگي


وقتي پردهء اتاقم را كنار زدم ، حيرت زده شدم . مردابي را در برابرم ديدم كه حتي پرنده اي در فرازش پرواز نمي كرد . وزش باد هم نبود تا رقصي به اين مرداب مرده بدهد . به آسمان كسوف زده نگاه كردم كه از فرط درخشندگي آفتاب ، به كدري ميزد ، طوري كه انگار دارم از ماه به خورشيد مينگرم . لحظه اي فكر كردم كه در خوابم . چشم هايم را با پشت دو انگشت شصت ماليدم و دوباره آنها را گشودم . نه مثل اينكه خواب نيستم . بيدارم و روي دو پايم ايستاده و با يك دستم پرده را به صورت كنار زده نگاه داشته و با دست ديگرم ، حاشيهء پنجره را لمس ميكنم . قلبم هري مي ريزد و نفس عميقي ميكشم . خستگي و كرختي اي چنان تنم را فرا گرفته كه پرده
را انداختم و به روي تخت خواب مي افتم
.
فكرم مثل يه دفترچهء خط خطي و شلوغ پلوغ ، پر از مسائل حل نشده و تكاليف انجام نشده اي بود كه گويي بايد به معلمم تحويل دهم . خواب هم نه چاره اي بود و نه راه فرار . مگه ميشد با اين همه مسئله و تكليف حل نشده خوابيد ! خوابي به اميد تكرار و نوميدي ديگر ؟!؟! پلك هايم را روي هم گذاشتم و درازكش روي تخت باقي ماندم . فكر امتحان اجباري هفتهء بعد مانند ملاقه اي درون قابلمهء ذهنم مشغول همزدنش شد . امتحاني كه به جز نمرهء پوچ و كذائي ، هدف ديگري نداشت
.
چطوره پاشم برم سراغ كتاب يا اينكه برم يه فيلم بذارم ببينم تا بلكه وقتم بگذره و چيزي دستگيرم بشه ... نه ، اينم جز سنگين تر كردن ترازوي ذهنم فعلا لطفي در حقم نمي كنه . گرچه علاقهء زيادي بهشون دارم . ميرم سراغ داروها ، تا يه قرص آرامبخش بردارم ... اما اينم فقط بقاي يه خواب سنگين و كسالت بعدش را تضمين ميكنه . از آرامبخش پشيمون ميشم و ميرم سراغ كامپيوتر تا آهنگ گوش كنم ... اما هرچي آهنگ تو كامپيوتره ، تكراريه ، تكراري كه از فرط پوسيدگي ، پودر ميشه و روي زمين ميريزه ، مثل يه برحه اي از زندگيم و فردايي كه در انتظارمه . كاش يه مسافرت پيش بياد تا بلكه از اين حال و هوا درم بياره ... نه بابا ، مسافرت هم برام حكم تبعيدگاهي را داره كه دلتنگي خونه را برام به ارمغان مياره . آهاااان ، خوب شد يادم افتاد ... بهتره برم سراغ همدم هاي قديميم ، يعني ورق و قلم ... شايد تو اين اوضاع بشه يه چيز تلخي روي ورق يادگاري بنويسم ... هه زكي ... با اين فكر شلوغ و درهم و برهم آخه چيزي واسه نوشتن ميمونه ، به غير از فكراي درهم وبرهم ، حوصلهء نوشتن هم كه برام نمونده ! بهتره يه چيزي بخورم ... اما كو اشتها ؟! فقط اشتهاي كدري مونده كه معده ام را مي فشاره ، آنچنان كه غذا مطلقا حكم بقايم را داره
.
تو يه دريايي در حال دست و پا زدن و غرق شدنم ، و آنهايي كه در ساحل در حال تماشا هستن ميگن : دركت ميكنيم ، دركت ميكنيم ، مي دونيم بد وضعيه ، ببين غروب خورشيد چه زيباست ... در حاليكه غرق شدنم را نمي بينند و وانگهي كه آنها هم در حال فرو رفتن در شن هاي ساحل اند
.
خوشا به حال ماهي هايي كه نمي دانند غرق شدن چيست ، خوشا به حال ترياكي وافوري هايي كه دنياشان منقل و وافور و تلشان است ،‌ و خوشا به حال خفتگان ابدي
.
خرداد 86

1 Comments:

Anonymous ناشناس said...

سلام و عرض ادب حظور تو عزیز ,

آمدم دعوتت کنم تا قدم رنجه کنی و مهمان کلبه ویران من شوی
اینبار هم مثل ماه های قبل 15 پست جدید گذاشتم بخوان و برایم بگو که کدامش خوب بود .

امید مطالب خسته کن تمام نشود !!!


تا دیدار دوست من[بدرود][گل][گل][گل]

۲:۳۵ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home

*****