مرداب

زنگها براي كه به صدا در مي آيند

۱۳۸۵۰۸۰۷

شب احيا

احياي من شبهاي باراني ست
من بجاي زمزمه هاي مكرر مي سرايم
و بجاي كتاب بر سر گرفتن
فكرم را در سر
و احساسم را در دل
جاني دوباره مي بخشم
_
در فنجانم ، شراب بيداري ست
و آرزويم بيدار ماندن
دعايم خود را يافتن است
بر بالهاي احساسم سوار و به اوج آسمان مي روم
_
همنشيني نيست جز برگ
و قلمي كه در دستان سردم مي ايستد
اوست بهترين همدم
در شبهاي تنهايي و سرد
مي شنود و سخني نمي گويد
و فقط مي شنود
اوست بهترين همراز
و تا وداع پاياني
رازم را در خود ، حبس مي كند
_
شب را زنده مي دارم براي درنگ
درنگي براي سرودن
و خود را تهي كردن
درونم حوضچه ايست كه
با زخمهاي مكرر پر مي شود
_
بايد بيدار ماند
بايد سرود
و بايد گفت
....

بزن باران

بزن باران صفا ده دل ياران
بشوي سرمه هاي چشم ياران
بدم روحي بزرگ در جسم خسته م
بده حال و هوايي دگر را
_
من آشناي غريبم
آن آشناي غريب در انتظار تو
_
اي ابرها بياييد سقفي بسازيد
بزن باران كه صدايت با من آشناست

۱۳۸۵۰۷۲۹

پاييز

آفتاب از نفس افتاده و اشعه هاي آن كه خود را با نفس بريده به پنجره ها مي كوبند
هوايي كه نسيمي از سوز پاييزي در خود دارد و به تن رسوخ مي كند و آن را مي لرزاند
صداي خش خش برگهاي خشك شده و پير ، زير پا ، در بعد از ظهري ملايم ، همراه نسيمي لرز آور كه تن را مانند بيد مي لرزاند ، پيام آور دنيايي نو است
خورشيد زرد رنگي كه به سفيدي مي رود ، در آسمان آبي پر رنگتر از هميشه ، كه در انتظار پنهان شدن پشت ابرهاي از راه رسيده است
سكوت و آرامش ، و ملايمتي كه در بعد از ظهرهايش پيداست
و اينك بوي پاييز مي آيد...

*****