مرداب

زنگها براي كه به صدا در مي آيند

۱۳۸۵۱۱۰۸

غروب زمستاني

غروب زمستاني
خورشيد پس از به آغوش كشيدن زمين ، نفس زنان به افق نزديك ميشود
شعشعه هاي طلايي رنگش ، بر روي ديوار اتاقك خالي از شور و شادي ،‌ كه قالب طلايي رنگ را نقاشي ميكند ، جاي خود را به سوز سرد زمستاني مي دهد
جو سرديست كه انعكاس وق وق سگ ها ، درونش موج مي زند
درختان لخت و پتي ، به جاي جامهء سبز ، با هجوم زاغ ها ، جامهء سياه بر تن مي كنند ، مي گويند : غروب نزديك است ؛ مرگ نزديك است ، و شب ، درختان سياه پوش را در خود حل ميكند ... فرصت براي پوشيدن جامهء مشكي اندك است
درختان پير پشيماني كه از تيغ برندهء تبر جان سالم به در برده را با تجربه اي كهنه تبعيد كرده اند ، با جامه اي افكنده از تن ، در سرماي تبعيدگاه زمستان
دوروبرم را نگاه ميكنم ، نه صداي خش خش برگيست و نه صداي نم نم بارون ، نه حضور ابري ، نه غرش رعدي ،‌ نه جامه ايست نه زاغي ... و نه دودي كه از دودكش خانه برآيد و نه چراغي در دست عابري
كي پايان خواهد يافت اين سكوت مرگبار در مرگزار سكوت سرد و سياه
در افق به دارش آويختند و خونش ، جام شراب سرخ رنگ افق را پر كرد ، و شب آن را نوشيد
آره ، منظورم آن خورشيديست كه وقتي در ظهر زمستاني بهش پشت ميكني ، با دست نوازشش پشتت را مي سوزاند از گرماي وجودش

*****