مرداب

زنگها براي كه به صدا در مي آيند

۱۳۸۵۰۴۳۰

حس شوم


احساساتي وجود دارند كه مثل سايهء شومي بر تن مي افتند كه گريزي از آنها نيست
مي خواهم شرح حال يكي از اين احساس ها را بنويسم ، هموني كه يكدفعه سروكله اش پيدا ميشه و مثل خوره به جون آدم مي افته . راه حل هميشگي اش را نمي دانم ، شايد هم راه حلي براش نباشه . هيچ خبر تازه اي نيست ، يك لحظه همه چي يكنواخت جلوه ميده . حتي علاقه هات هم ، رنگ خاكستري بخود مي گيره . رو زندگي غبار كم رنگي مي افته و چاره اي جز گذروندن نيست . رشتهء افكار گره خورده و هي مي خواي بازش كني كه آخرسر خسته ميشي و دست مي كشي . دلت مي خواد فنجان قهوه اي كه روبروت روي ميزه را برداري و با آخرين قدرت به ديوار بكوبي . دلت مي خواد سرت را بگيري و دور خودت بچرخي . ميري سراغ آهنگ ، آهنگ هارو جستجو ميكني . پيداش ميكني ، صداشو تا مرز كر شدن ميبري . جاز و گيتاربرقي و صداي ديوانه اي كه داره مثل يه اربده كش ميخونه . آخ كه چه حالي ميده . اما باز خسته ميشي ، ميري سراغ يه آهنگ لايت . دلت ميخواد بشيني گريه كني كه گريت در نمياد . اين دفعه دلت ميخواد ميز را برداري و بكوبي به پنجره . هيچ كاري را در توانت نمي بيني . داد زدن هم شعلهء درونت را فروكش نميكنه . اگه دوروبرت كسي دركت نكنه به فكرت ميرسه بري پيش مشاوره هاي دودره باز . وقتي وارد مطب يا اطاقش ميشي اول بايد پول بدي ، حتي اگه بخواي بري يه سلام كني و برگردي بايد دست كني تو جيبت و پول دربياري ، فقط مواظب باش از فرط عصبانيت چيز ديگه اي در نياري . از وقتي وارد اطاق جناب مشاور ميشي تا موقع بيرون اومدن ، نيم ساعتي طول ميكشه كه بيست دقيقش خودش زر زده و تو ساكت بودي و بعدش ميگه هفتهء بعد هم بيا . اين هم از مشاوره هاي دلسوز ما . آت و آشغالاي خواب آور هم كه فقط بلندت ميكنه و مي كوبونتت روي تخت خواب ، كه جز كرختي چيزي عايدت نميشه . بهترين غذاي دنيا هم مثل يه نون كپك زده جلوه ميكنه ، اصلن اشتها كيلويي چنده ! با يه شيشه شراب چطوري ؟ اگه باشه كه چه بهتر . البته من شراب كمتر از بيست سال نمي خورم ، هه..... اگه الان عرق سگي هم بيارن عين سگ ميخورم . ولي اميدوارم كه مستيم به خوبي و خوشي و بدون هيچ تگر و كسافت كاري تموم بشه . اما دوباره روز از نو و حالي بدتر و خمارتر . ديدي راه حلي براي اين احساس نمي توني پيدا كني . چه بخواي چه نخواي بعضي ها دچار اين احساسات ميشن كه اين هم گوشه اي از شرح و حال اين احساس نه نه مرده بود . تا احساس بعدي باي باي . مواظب خودت باش

۱۳۸۵۰۴۲۹

مرگ


نهال مرگ در ذهن خسته ام به خاك افكنده شد
كاش اين نهال درخت تنومندي نشود
روزگار و شرايط دارن به اين نهال آب و غذا مي دهند تا رشد كند و شايد هم خودم
سرنوشت چيز عجيبي ست
ما سرنوشت را مي سازيم يا برايمان مي سازند
سرنوشت گاهي بسان سرابي ست در وادي زندگي
وگاه جزيره اي در درياي زندگي

زندگي دوباره


زندگي دوباره

پلي ميان دلهايمان زده شد
باد خنكي وزيد و من وتو را با هم آشنا ساخت
لطافت صبح تو را به يادم مي آورد
تو با من غريبه نيستي
احساست با من آشناست
من خودم را با تو پيدا كردم و اگر بري ، گم ميشم

چيزي بنام عاشقي

عشق و عاشقي
از اون روزي كه چشمش به چشم اون دختره افتاد فهميد كه قلبي تو سينه داره كه ميتپه . به اميد ديدنش مي رفت بيرون . ميگه كه خيلي دختر خوب و نجيبيه(ارواح عمش) . الآن آدماي كوته بين و نادون به هر دختري كه باكره باشه ميگن نجيب و سالم و به هركي كه نباشه ميگن خراب و هرجايي ، البته بيشتر اين مردم ايران و نه همه . خلاصه بگذريم داشتيم ميگفتيم ، هر موقع كه مي ديدش قلبش تپيدن را آغاز ميكرد ، پس بايد تا حالا مرده بوده كه قلبش نمي تپيده . الا و بلا گير داده كه فقط همين دختر و بس . چه جالب كه اين آقا پسر با يه نگاه تونسته به افكار و درونيات اين دختر خانم پي ببره . از وقت ديدنش تا رسيدن بهش ، زندگي به كامش تلخ شده بود . فكر نميكني به اين خاطر بوده كه مدام در پي قاپيدنش بوده كه مبادا از دستش بده ! خلاصه حال و روز اين آقا پسر گل و گلاب به هم ريخته بود . چه مي دونست شعر چيه ، شاملو و فروغ كيه ،‌ از موقعي كه عاشق شد يعني از اون موقع كه قلبش تپيدن را آغاز نمود شاعر هم شد . ديگه طاغت نمياره و پا پيش مي زاره و با اين دختر دوست ميشه . دوران دوستي خوبي داشتن . دست همو ميگرفتن و تو خيابونا پرسه ميزدن ، پسره ديگه خيلي ولخرجي كنه شام مي رفتن بيرون يا مي رفتن كافي شاف . پسره ميگه هركاري بگي انجام ميدم فقط با من ازدواج كن . حتي شده حمالي ميكنم تا تو راحت باشي . چه خوب ، عشق آدم كون گشادو به حمالي هم ميكشونه . خلاصه ازدواج سر ميگيره و مدتي ميگذره . اولاش تازگي داشت ، رؤيايي بود . شرايط سخت تر و سخت تر ميشه . از صبح تا شب كار ميكنه و ... . آقا پسر ميبينه كه داره كم كم كونش پاره ميشه و فايده نداره . ميگه من اون موقع ها خام بودم ، داغ بودم . الآن ميفهمم كه ما فكرامون به هم نمي خوره . موقع سكس هم كه انگار پيش باباش مي خوابه . اگه به عشقش هم پايبند مي بود هرروز از فرط عاشقي دختر بيچاره را به انفرادي مي انداخت تا ازسر كار برگرده . اگه عشق گوشه اي از اين باشه ، يا خيلي از اين داستانها و عشق و عاشقي هاي الآن ، پس همه بايد عاشق باشن . اگه عشق اينجورياس كه جبران خليل جبران بجاي اينكه بره كتاب پيامبر را بنويسه بايد مي رفت كتاب بامداد خمارو مي خوند . و اگه عشق اينه ، ديگه هوس جايي نداره . اين يكي از هزاران داستان عشق و عاشقي بود كه نوشتم . پس از اين به بعد كلمهء عشق را بجاي شيفته شدن يا دوست داشتن و يا هوس بكار نبريم
اميدوارم كه مفهوم عشق در درون آدما رشد كنه

I Wish


ميخوام پرواز كنم و هيچ وقت پايين نيام
ميخوام درد همه رو بدزدم و بندازمشون دور
ميخوام همهء بديها تموم بشه و نفس تازه اي بكشم
ميخوام تكه سنگها رو به شيشهء پنجرهاتون بزنم و بيدارتون كنم
هي ، بزار روحت ، خورشيد و روشنايي روزاي بد و تاريك بشه
چرا سعي ميكني چراهايت را پشت نقاب قائم كني
من ميخوام درمونت كنم ، از تاريكي دورت كنم ، چرا فرار ميكني
من اينجام تا فقط كمكت كنم
ميخوام به عرصهء رؤيا و خيال پا بزارم
بفهم چرا هيچ وقت تنهات نمي زارم
ميخوام وحشت و ترست را بدزدم و به يه دنياي دوردست ببرم
الآن ديگه هيچي واسه ناراحتي وجود نداره ، وجود داره ؟
پس فقط باور كن ، باور كن
ترجمهء شعري به زبان انگليسي سرودهء يه دوست نازنين

*****